سردِ سنگین

سعید بردستانی
OORAMAN5@YAHOO.COM

سرد سنگین

ما خود را زیر تکه ای از آسمان بعدازظهر ماه شهریور در پیاده رویی در خیابان جوردن یافتیم که احتمالاً رهسپار جایی بودیم.

دست های لاغرمان خیلی خسته بود. افتاده بود کنار کمربندمان. پای مان دنبال پای دیگر کشیده می شد. خسته بود. گردن مان به اختیارمان نبود. خسته بودیم ما.

دوست خسته دیگری هم داشتیم که در خانه منتظر دو نفر بود. آن دو نفر هم ما بودیم. قرار بود به فرودگاه برویم. چند ساعت بعد قرار بود به فرودگاه برویم.

نه حرفی آماده داشتیم، نه چیزی خریده بودیم. فقط بوی تلخ سیگار می دادیم، بیدار مانده بودیم و پیراهن سیاه پوشیده بودیم.

جوانی که به من می گفت «عمو» با خواهر بزرگترش که به من چیزی نمی گفت در جایی به نام درسدن زندگی می کرد. شاگرد احتمالاً ممتازی که در این چند سال دو مقاله پزشکی در ژورنال های تخصصی آن جا چاپ کرد. قرار شد که بالاخره به ایران برگردند. دو سالی می شد که ندیده بودمش. راستش نمی دانستم چه تحفه ای شده. فقط فهمیده بودم در این مدت به سیگار اعتیاد پیدا کرده و گرایش خفیفی به شعر معاصر ایران دارد. اما محال بود که شعر بسراید. لااقل مثل بقیه نبود.

خواهرش هنوز یک سال دیگر درس داشت. از شعر بدش می آمد، اما اهل شنیدن تصنیف بود. هرگز نشنیدم به من «عمو» بگوید. دلم هم نمی خواست بگوید. آخر من عموی او نبودم. همین که من دوست صمیمی پدرش بودم و با من راحت بود و مشکلی نداشت برای من بس بود. از دختر خودم زیباتر درآمده بود، اما مردانه تر بود، و کمی خطرناک. با این حال هروقت که مناسبت داشت مرا می بوسید.

حالا این دو نفر تصادف کرده بودند. تصادف عیب نیست. همه تصادف می کنند. من هم سه سال پیش تصادف کرده ام. حتا پیاده ها هم در پیاده رو با هم تصادف می کنند. اما آن ها تصادف کرده بودند و کشته شده بودند.

برای همین ما دو نفر، من و همراهم، پیراهن سیاه پوشیده بودیم.

اما این دو نفر بچه های ارشد دوستم بودند. بچه های ارشد دوست من که منتظرمان در خانه نشسته بود.

برای همین ما خیلی خسته بودیم. نه حرفی برای گفتن داشتیم نه رغبتی برای شنیدن. ما خیلی خراب بودیم.

گفته بودند هواپیما امشب می رسد. تا آن وقت زمان زیادی مانده بود. همین که زمان زیادی مانده بود، کار را بدتر می کرد. همیشه باید وقت کم باشد. مرده را باید زود آورد و زود غسل داد و دفن کرد. مرده داغ است. خاک سرد است. داغ را زودتر باید خاک کرد.

من با دوستم با تکه ای از آسمان بعدازظهر جمعه نمی دانستیم داشتیم به کجا می رفتیم.

اگر کسی ما را می گرفت، اسم خود را نمی دانستیم. با چشم های وق زده به چشم های طرف نگاه می کردیم، و چیزی یادمان نمی آمد. حتا جای جیب مان را بلد نبودیم. شاید کارت شناسایی آن جا باشد. شاید دست مان وقتی حواس مان نبوده، کارت را آن جا گذاشته باشد. شاید اصلاً جیب مان را جا گذاشته باشد. اما کسی ما را نگرفت. هیچ کس دو نفر آدم بدون اسم و بدون دست و بدون جیب را نمی گیرد. شانس آوردیم کسی ما را نگرفت.

خیابان ها خلوت بود. مغازه ها تعطیل بود. پیاده ها با هم حرف نمی زدند. هیچ کس از عرض خیابان نمی گذشت. هیچ کس زیر سایه نمی رفت. آیا جمعه بود؟

ما را با دست های آویخته مان به داخل مشایعت کردند. لرزمان گرفت. خانه سرد بود. دو سه نفر دیگر هم بودند. آشنا و فامیل بودند. همه هم ساکت. ته ریش داشتند، و بدجوری ریخته بودند.

خانه ای که زن نداشته باشد صدا ندارد. خانه ای که صدا ندارد، سرد است. یک جهنم سرد است. مردها صد سالی یک بار یک کلمه حرف می زنند. آن یک بار هم حرف شان صدا ندارد. صدا هم که داشته باشد، صدایش سرد است. برای همین خانه باید زن داشته باشد. خانه دوست ما زن نداشت.

دست های مان حتا او را بغل نکرد. فقط به هم تکیه دادیم. دست های مان آویخته تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. با فشار تنه ها از هم جدا شدیم. به هم نگاه کردیم. به چشم های هم. و باز به هم تکیه دادیم.

دیگران خانه را خلوت کردند تا ما با هم راحت باشیم. دیگران با ما کمال همکاری را کردند. اتاق را خلوت کردند.

دوست ما آن جا پشت یک جلد کتاب قدیمی نشسته بود و متوجه آمدن ما نشد. عینک مطالعه زده بود و روی لبه مبل نشسته بود. دوست ما بی حرکت بود.

کتاب احتمالاً ناسخ التواریخ بود. اما اهمیتی ندارد. چون او کتاب را نمی خواند.

دوست ما به ما نگاه کرد. انگار ما چیزی گفته باشیم. اما ما چیزی نگفته بودیم. اصلاً و ابداً. بعد هم سرش را انداخت پایین. به کتاب نگاه نمی کرد. به جایی در فضا مابین کتاب و چشمش نگاه می کرد.

آن چه اهمیت دارد اتفاقی است که چند لحظه بعد افتاد. این اتفاق ناگهانی بود. این اتفاق ما را شوک زده کرد. هرکس هم که درباره این اتفاق بشنود شوک زده می شود. اما ما واقعاً چنین چیزی را با چشم خود دیدیم.

دوست ما بی آن که سینه اش را صاف کند، شروع به حرف زدن کرد. صدایش در سینه خفه شده بود. صدایش طوری بود که انگار تا لب ها می آمد، اما برمی گشت. قبلاً هم گفته بودم که حرف مردها صدا ندارد. حرف های او هم بی صدا بود.

اما ما حرف هایش را می شنیدیم. او داشت آرام آرام در مورد ماست حرف می زد. از کیفیت بد ماست برای مان می گفت. از شیرخشک می گفت. از انواع ماست هم حرف زد. مثلاً گفت که چه ماستی چه قدر با گلِ عرق می چسبد. از قدیم هم گفت که مردم ماست را با کنگر می خوردند. اما امروز ماست را با چیزی به اسم چیپس ذرت می خورند. گفت که یک بار احتمالاً سال 62 با ماست مسموم شده، یک ماست کیسه کرده که در دهات خریده. از زهر سبز ماست هم گفت. از تفاله ماست هم گفت. از ماست گاومیش هم که در جنوب خورده بود. آن جا همة کار ساختن و فروختن ماست با زن های پت و پهن محلی بوده. از زن هایی گفت که وینستون قرمز خط ریز می کشند و دماغ و ابروشان را خال می کوبند. هرچه کرد اسم آن خال ها یادش نیامد. از زن های عرب گفت که گرم و هار بودند. گفت اگر پول ماست را هم ندهی ، اصلاً چیزی نمی گویند. با این که کار او ابداً ارتباطی با ماست نداشت، اما چیزهای زیادی درباره اش می دانست. او از مهم ترین مسأله زندگی اش برای ما صحبت می کرد. از مهم ترین چیزی، از تنها مهم ترین چیزی، که تنها در آن لحظه به فکرش می رسید.

دو ساعتِ تمام او حرف زد. در تمام این مدت ما ساکت بودیم. به او گوش می دادیم. کلمه به کلمه. و چای مان سرد شده بود، و ما نمی دانستیم چای مان سرد شده است. حال ما را در آن لحظه هیچ کس، هیچ کس درک نمی کند. ما منتظر یک اشاره او بودیم، تا از ته دل گریه کنیم.

خانه خالی بود و جز ما سه نفر کسی آن جا نبود. حتا آسمان هم با ما نبود. فضای خانه بدطوری سنگین شده بود. آدمی که سوگ وار باشد سنگین است. خانه را هم سنگین می کند. خانه طوری بود انگار در آن، ساعت ها و ساعت ها از سوگ پسر و دختری صحبت کرده باشند. اما در خانه ساعت ها از چیزی صحبت نشده بود، غیر از ماست.
مهر83 تهران



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32893< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي